LOGIN
بیانات
shirazi.ir
"سلسله بیانات حضرت آیت الله العظمی شیرازی (کلام معرفت 2)"
بازگشت اعمال
کد 6856
نسخه مناسب چاپ کپی خبر لینک کوتاه ‏ 21 تیر 1397 - 28 شوال المكرّم 1439
درآمد

خدای تبارک و تعالی در قرآن کریم می فرماید: «إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها؛ اگر نیکی کنید، به خود کرده اید و اگر بدی کردید، باز به خود کرده اید».

خدای متعال در این آیه اثر و منفعت نهایی کارهای خیر را به منشأ اثر که همان کننده آن کار است بازگردانده می داند. کار نیک پیش از آنکه نفعش به دیگران برسد برای کننده آن کار سودمند خواهد بود.

خیر و خوبی صورت های مختلفی دارد و تنها منحصر به خوبی کردن به همنوعان نیست، بلکه دایره ای بس فراخ تر و به وسعت کل آفریده های خدا دارد. در این قاعده تفاوتی ندارد که این خیرخواهی در حق انسان ها باشد یا حیوانات و گیاهان و حتی زمین و جمادات. در روایات مطالبی از این دست بسیار به چشم می خورد.

بنا به این قاعده، احسانی که فرد انجام می دهد در عین اینکه به طرف مقابل فایده می رساند، خود شخص نیز از فایده آن بهره مند می شود؛ حال چه این احسان زبانی باشد، چه مالی و چه رفتاری از قبیل اصلاح ذات البین و همینطور چه برای آشنا باشد یا غریبه و چه همسایه و چه دور. در ادامه آیه به عکس این موضوع نیز اشاره دارد و می فرماید: «وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها» بدی ها نیز پیش از آنکه به دیگران اعم از انسان، حیوان، گیاه، زمین و جمادات زیان برساند به خود شخص بدی کننده ضرر می رساند.

قاعده ای که در این آیه بدان اشاره شد یکی از سنت های تکوینی خداست. سنن تکوینی (خلقتی) خدای متعال تغییرپذیر نیستند همان گونه که هر فلز سنگینی جرم حجمی خاصّ خود را دارد، به این معنا که حجم های یکسان از فلزهای مختلف اوزان یکسانی ندارد، بلکه هر فلزی عددی ویژه با عنوان چگالی مخصوص دارد که از مشخصات آن فلز و تغییرناپذیر است. از رهگذر تکوین خلقت نیز خدای متعال چنین تقدیر فرموده است که نیکی و بدی پیش از آنکه شامل دیگران شود، به کننده آن شخص بازگردد.

احسان یک قِرانی

در نجف عالمی می زیست به نام سید میرزا ابوالحسن شیرازی که بنده در نجف و سامرا و کاظمین در مناسبت های مختلف بارها خدمت ایشان رسیده ام. این عالم بزرگوار ـ که بیش از چهل سال است وفات یافته و اولاد و احفاد ایشان در ایران به سر می برند ـ هم اهل علم بود و هم طبابت می کرد. سابق در حوزه های علمیه متعارف بود که طلاب در کنار علوم دینی اندکی به تحصیل طبابت می پرداختند. شاید این کار از فرمایش مولا امیرمؤمنان علی علیه السلام ریشه گرفته باشد که فرمود: «العلم علمان: علم الأدیان و علم الأبدان؛ دانش دوتاست: دانش دین ها و دانش بدن ها».

مقصود امام از دانش بدن ها طب و پزشکی است. از این رو از دیرباز معمولاً در منازل علما تعدادی کتاب طبی نیز یافت می شده است و کما بیش همه آنان اندک اطلاعاتی از طبابت داشته اند. اما در میان آنان بودند طبیبان متبحّری که طبابت می کردند. آقا سید میرزا ابوالحسن شیرازی رحمة الله علیه از این دسته بود.

ایشان این دانش را در نزد استادش مسیح الأطباء آموخته بود که مهارتی فوق العاده در طبابت داشت. تسمیه نام استادش به زبان مرحوم میرزا ابوالحسن داستانی است جذاب و شنیدنی:

مسیح الأطباء، که طلبه ای ساکن نجف بود، برای زیارت بارگاه حضرت امام رضا علیه السلام و حضرت معصومه سلام الله علیها رهسپار ایران می شود (چیزی حدود 100 سال از این جریان می گذرد). او نقل می کند که در تهران نماز ظهر و عصر را خواندم و فقط یک قِران (واحد پول آن زمان) پول داشتم و جز آن چیزی از مال دنیا برایم باقی نمانده بود. به زحمت می شد با آن یک قِران یک وعده ناهار خورد. اما در آن صورت دیگر پولی برای شام باقی نمی ماند. در این اندیشه بودم که شاید بهتر است که گرسنگی را تحمل کنم، ولی شب شام بخورم که شخصی پشت سرم نشست و گفت: آقا، به من نگاه نکن. حاجتی دارم. اگر برایت ممکن است آن را برآورده کن وگرنه به من نگاه نکن، زیرا خجالت می کشم. من گرسنه هستم و پولی هم ندارم چیزی بخرم. لحظه ای به خود آمدم و با خود گفتم گویا این مقدار پول را هم ندارم.

به این می گویند ایثار. دادن همه دارایی «ایثار» است. اما تقسیم آن با دیگران «مواسات». ایثار گونه بارز و شاخصی از احسان است. احسان ـ همچنان که درباره آیه پیش گفته مطرح شد ـ از جانب خدا بی پاسخ نمی ماند. اما گاهی دیر نتیجه احسان می رسد و گاهی هم زود. آن یک قِران را برداشتم و بی آنکه رویم را برگردانم دستم را به پشت دراز کردم و آن شخص آن را گرفت و رفت.

رفتم به مدرسه مروی ـ یکی از مدارس علمیه تهران که قدمت آن امروزه افزون بر دویست سال است ـ و داخل حجره ام استراحت کردم. پس از اندک زمانی شخصی به مدرسه آمد و به من گفت: آقا شما طبابت بلد هستید؟

در آن روزگار اهل علم اندکی طبابت می خواندند. افزون بر آن نیز شاید بیماری ها به گستردگی و فراوانی امروز نبود. از طرفی سابق طبیب هم کم بود. من به او گفتم: بله، طب می دانم. با خود گفتم هر کجا که بروم لابد یک ناهار به من می دهند.

بدون آنکه بدانم مرا به کجا می برد با او رفتم. بعد از مدتی به قصر بزرگی رسیدیم که پیش تر اسم صاحب آن را شنیده بودم و می دانستم از شخصیت های بزرگ آن روزگار تهران بود.

تا دیدم که در این قصر آمدم ترسی مرا فرا گرفت و از آمدنم پشیمان شدم. من به امید وعده غذایی آمده بودم و خیلی سررشته ای از طبابت نداشتم. ترسیدم که نکند در چنین جای مهمی از عهده طبابت برنیایم و غذا نخورده، بلایی بر سرم آید. نگران عاقبت کار بودم و خیلی می ترسیدم. ناچار به اهل بیت علیهم السلام توسل جستم و دعا کردم که مشکلی برایم پیش نیاید.

هنگامی که به درون قصر رسیدیم، صاحب قصر را که شخص معروفی بود، ناراحت بر روی کرسی نشسته دیدم. گفت: دختری بیمار دارم که معالجه چند روزه اطبای شهر راه به جایی نبرده است. تو هم او را معالجه کن، شاید درمان او را بیابی.

بیمار دختر شخص سرشناسی بود و اطبا از معالجه او درمانده بودند. افزون بر آن چند روزی بود که بیمار نه چیزی خورده و نه حرفی زده بود. همه اینها بر نگرانی و ترس من افزود. با خود اندیشیدم که دارویی برای این دختر تجویز کنم که خطر خاصی نداشته باشد، چیزی مثل گل گاوزبان و خاک شیر، تا اگر خدای ناکرده این دختر مُرد، پزشکان بدانند که داروی من عامل تلف شدن او نبوده است. با همان هول و هراس دارویی برایش تجویز کردم و خواستم که بروم که صاحب قصر گفت: تشریف داشته باشید تا ببینیم حال بیمار چطور می شود. این سخن بر وحشتم افزود. اگر می رفتم ممکن بود دیگر مرا پیدا نکنند. شاید هم مرا گیر بیاورند! الآن که می خواهم اینجا بمانم اگر حال مریض بدتر شد چکار کنم؟

توی این فکر و خیال ها بودم. که خیلی نگذشت که آمدند گفتند بیمار گرسنه است. او چند روزی بوده که میل به غذا نداشت و این بشارتی بود. پدر دختر که خوشحال شد و شادی چهره اش را فرا گرفت، به من گفت که شما ناهار خورده اید؟ از وقت ناهار خیلی گذشته بود، اما از آنجایی که سابق بسیاری از اهل علم زاهد بودند و اگر وعده ای مثل ناهار را می خوردند وعده دیگر (شام) را ترک می کردند و یا برعکس، و خیلی دنبال لذت های دنیا نبودند، با خود گفتم شاید از این رو این سؤال را از من پرسید وگرنه جای چنین سؤالی نبود. به هر حال من ساکت شدم و نگفتم که ناهار نخورده ام. آن شخص دستور داد که مرا به مطبخ ببرند. در آنجا انواع و اقسام غذاهای رنگارنگ بود، در حالی که با آن یک قِران غذایی ساده می توانستم تهیه کنم.

ترسم ریخت و اندکی غذا خوردم. خیالم آسوده شده بود که حال بیمار بهتر شده است. از مطبخ که بیرون آمدم، صاحب خانه از من خواست که چند روزی را در آنجا بمانم. من هم دو سه روزی در قصر ماندم تا حال مریض کامل بهبود یافت. در این مدت هم مرا با کالسکه به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام می بردند و خلاصه در آن روزها به من خوش گذشت.

صاحب قصر از من پرسید که کجا ساکن هستم و من هم گفتم که از طلاب نجف اشرف هستم. به من گفت من در اینجا یک منزل با تمام امکانات و یک خدمتکار برایت تهیه می کنم. اگر خواستی با خانواده ات به تهران نقل مکان کن وگرنه هرگاه به تهران آمدی این منزل در اختیار توست. همچنین گفت من از امروز لقب شما را «مسیح الأطباء» گذاشتم؛ زیرا تو بیماری را که طبیبان تهران از درمان آن عاجز ماندند، با دارویی ساده درمان کردی.

مرحوم سید میرزا حسن شیرازی بسیار طبابت ایشان را تمجید می کرد و می گفت که بسیار موفق است. آن طبیب می گفت: از آن روز به بعد وضع زندگی ام خیلی خوب شد. مطالعاتم را در طب گسترش دادم و در عراق و ایران شهرت بسیاری در طب یافتم. همچنین ایشان تمام این دگرگونی و خانه و زندگی ای که یافته بود را به سبب همان یک قِرانی می دانست که در راه خدا ایثار کرد.

بال پشه

خدای متعال در برابر قِرانی، دنیایی را به او ارزانی کرد. الحق که دنیا در نظر خدای متعال از بالِ پشه ای بی ارزش تر است. آن هم یک بال پشه. پس شایسته است که انسان تصمیم بگیرد هرچه در توان دارد از احسان به همنوعان و حتی حیوانات و گیاهان و درختان دریغ نکند. در آخر کتاب نکاح، فقها بحثی درباره نفقه نباتات مطرح کرده اند که خود صبغه ای از وجوب دارد.

قدر متیقّن چنین احسان هایی حتی اگر در دنیا پاسخی نداشته باشد، در سرای جاودانه آخرت در نزد خدای کریم پاسخی چندین هزار برابر خواهد داشت.
 

  • نظری برای این خبر درج نشده است.